محل تبلیغات شما

شب های اول ماه هر شعری برای تو روانه می کنم از زیر قرآن رد ، از لای سجاده درآورده و راهی اش کرده ام.پشت سرش با اشک ، آب ریخته ام و در گوشش گفته ام خدا مدد کند تورا.

دیگر نمی گذارم کلماتم با لباس پاره و یا قلب خونین و یا خراش خورده و زخمین، از برابر چشمان تو بگذرند .قسم شان می دهم از من ترانه و پاکی ، و از تو زیبایی ، از من تا جانبازی برای تو و از تو لبخندهای خدایی را منتشر کنند .

بله بله خوب یادم هست.الان در مظان عمومم اما درست به همین دلیل می خواهم ساده و امن سخن بگویم می خواهم از کلماتم به جای دلتنگی ،بوی کارون بوی شادروان بوی عظمت بیاید.می خواهم با افتخار بسوی هر چشمی که می خواند واژگانی تازه نفس روانه کنم که با رشادت ، خبر مهرورزی مرا به او برسانند.می خواهم وقتی نگاه می کنند واژگانم بتوانند در برابر خیل نگاه شان تاب آورده فریاد نهفته در درون خود را به گوش شان برسانند.

البته این کلمات قرار نیست قیام کنند.می آیند تا در برابر چشمان همه شهید شوند.می آیند شرحه شرحه دل مرا نجوا کنند می آیند از طرف حریم عاشقانه و منتظر من برای ورود عشق ، دعای فرج بخوانند.

حالا با فرض اینکه تو زل زده ای به رسالت این واژگان شهید ، من خودمانی تر حرف می زنم و باز با توجه به اینکه الان پی جوی معنی درونی این کلمات مواجی ، من می توانم بگویم همه ی آنچه می جویی اینجاست. اینجا یعنی جایی که من فرصت می یابم در حالی که تو با دقت به این کلمات نگاه می کنی هر چه را سالها در انتظار وقوعش بوده ام به انجام برسانم. چرا که این کلمات قادرند در لایه های زیرین عشق عتیق ، عشق دوران های آغازین انسانی رسوخ کرده و مرا با یاد تو از کویر تف زده از کوه به خواب رفته ی خاموش از جاده های وحشی جنگل از کمرگاه خمیده دشت گذرانده به سرایش غزلی ناب در مدح تو وادارند.

من به وضوح می بینم که کلماتم ، مادر و پدر و برادر و خواهر عشقند

آنها تمام رازهای قبیله ای انسان را هویدا و اعتقادات بومی اش را یادآور می شوند .آنها از من و تو بدیهه های بسیار می سرایند و برای ابر و باد و مه و خورشید و فلک شدن هیچی کم ندارند.

من با آنها شاعر خونبار عشق شده ام تقصیر من نبود.خودشان نباید قبول می کردند.تا اینجا خیلی راه است.چرا مثل ناب ترین جویندگان زمین اینگونه در پی من راه افتادند.مگر از برق آسمان و شهادت آنهمه واژه ی قدیمی جان داده بر زمین پیش روی شان خبر نداشتند؟؟؟

حالا بیا بر این بلندی نگاه کن.آنجایند درست روبروی خورشید بایست و آنسوی دشت را نگاه کن .آنسو آنجا !! می بینی؟؟؟ می بینی؟ با اینکه هر سپیده ی دانایی ، با هزار آرزو  بیدارشان کرده از مهر تلنبار ،  و از تعلق دلم به معشوق و چگونگی پشت سر نهادن یک شب دیگر مشحون شان نموده همساز سفر روانه شان می کنم باز هم آتشفشانی واژه ی نگفته در من باقی می ماند که در آرزوی گذر از مقابل چشم ها  بال می زنند و .

از مقام ابراهیم تا معراج

حرامی از جنس حرمت

میراث فرهنگی و فرهنگ میراثی نوشته ابوالقاسم غلامحیدر

، ,تو ,شان ,ام ,کلمات ,ی ,این کلمات ,می خواهم ,می آیند ,از من ,قرار نیست

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها