محل تبلیغات شما

آن روز پیری به لابه لای تنم دوید که شما سِن مرا بیشتر حدس زدید؛ و من هر چه می خواستم بگویم چروک پیشانی ام مال اینست که سن ام کفاف گریه هایم را نداده ، نتوانستم و شما راهتان را کج کرده زمین نگاه مرا با خود به خیالات دور بردید .

آنوقتها قلب شما چهارخانه می تپید و بدهکاری لب تان به حسرت بوسه اینقدر زیاد نبود که تخلیه ی غم دل از خاطرات قدیمی با دهان عمومی دشوار باشد و به همین خاطر توانستید به آرامی و سادگی  از حومه ی من مهاجرت کنید و مرا که از انبوهی اندوه می توانستم با کبریتی صاعقه بسازم بی خود ، در خود ، و دور از خود ، میان  خیالاتم رها کنید .

از آن روز به بعد من همیشه همینطور پیر بوده ام  و حتا گاهی تصمیم به افتادن گرفته ام  چرا که دستها و شانه هایم از بارش سنگ های هجر خونین بود و زخمی وسیع ، سراسر مرا در بر گرفته بود .

شب وقتی پا به خانه می گذاشتم همهمه دور دست سالیان بی تو رفته ، دیوار می شد و سکوت می کرد ، کاج می شد وسط حیاط می ایستاد ، در می شد و بسته می ماند ، مثل یوسف می شد و خیره می ماند و مرا که  از خستگی نمی توانستم خوانا راه بروم ؛ مثل رموز کتاب های عتیق ، عادتِ به همیشه مبهم ماندن  می داد چنان که  شور  زندگی ام آن روزها ، زوالِ زودِ ذوقم  بود .

چیزی برایم نمانده بود . نه قلب دقیقی که اهلی بزند و آرام ام کند ، نه کتاب مبرهنی تا در پناهش با روشی خسته به رابطه با دنیا ادامه دهم .

واقعا نمی دانم چه مدت از زندگی ام را صرف آموختن اوراد ویرانساز نمودم که خنده از عهده ی من رفت.

تااااااااااااااااااینکه توی وهم بی کسی ناگهان پیراهن خود را به دردهایی که نقل کرده بودم آلوده دیدم ؛ و فهمیدم از وقتی روح خبیث تنهایی کنار من  لولیده شادی ام گرفتار عصیان و آشوب شده ؛ و اینگونه بود که آموختم نباید از وسوسه ی سیب به حوا پناه برم .

با خودم گفتم داری چه می کنی؟می دانی هر روز چقدر گریه برای روز مبادا پس انداز کرده ای ؟می دانی این  مقدارهای قابل توجه جنون را که به انتهای قلبت ارسال می کنی  نمی گذارند برای رفتن به فکر حادثه باشی؟؟؟

مغول هم ؛ چنگیزهای قدیم . نامشان تذکر به شمع ها بود و با جمله ای کوتاه با خود کوتاه نمی آمدند .

و این نهیب ، پی در پی در من تکرار شد،تکرار شد و تکرار شد  چنان که گویی ابراهیمی تبر بردار ، موسایی در آستانه ی بیداری ، عیسایی عصا بلند ، در من  تکبیر گفت و جوانه ی جوانیِ جانم به معصومیت عصیان ، آمیخت و مهتاب مرده ام در بیابان اختر و خار ، جان گرفت.

 زمختی کلمات کُلُفت از ضمیرم رانده شد و سرایش غزل های تر از واژه های نرم دوباره آغاز گشت.

و آن روز، وقت عمودیِ اذان به افق انحنا بود

آن روز من قاطعانه اعلام داشتم دیگر هیچ سطری از تو را درج نخواهم نمود چرا که با تاول های کلمات تو دستهای بزرگوارم از نان و گریه افتاده بودند و بعد از آن هیچ وقت نتوانسته بودم در زمستان ، بارانی به خانه ی خود بیاورم .

 

و اکنون که از سفید و صورتی و آبی ؛ آمیختن را دوست دارم ، و از انسانها ، مردانِ خون خروش را ، صراحتا اذعان می نمایم که از آن روز تا امروز هرگز پیِ نان به سوی کسی نرفته و به تمام حوادث نامعلوم زندگی ام با خوش رویی سلام گفته ام  چرا که ایمان دارم طلوع طهارتم به پیش ازتسلط میوه ی ممنوع بر آدم برمی گردد و اینگونه زمان برایم گاهی خالیست ، گاه سرشاریست .

پس ای قلم به دنبال شورانگیزترین واژه بگرد چرا که در اطراف من درخت همیشه درخت نیست چرا که من دیگر راز کجی بعضی کلمه ها را خوب فهمیده ام .

حالا تنم به قیام آلوده است.غباری کربلایی ،کلماتم تشنه ام را مجنون نموده است .انسانی هجر دیده ام که به بوی پیراهن خویش بینا شده.یعقوبی ام در آستانه ی زندگی دوباره ای.

از مقام ابراهیم تا معراج

حرامی از جنس حرمت

میراث فرهنگی و فرهنگ میراثی نوشته ابوالقاسم غلامحیدر

، ,ام ,ی ,روز ,مرا ,های ,آن روز ,شد و ,می شد ,چرا که ,که از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کشاورزی پایدار با همدلی وهمزبانی