محل تبلیغات شما

ابوالقاسم غلامحیدر.آثار



هنگامی که قلب تنهایی در تلاطم توهم می کوبد و حس شگرف انزوا ، از خیالات واهی انسان بتخانه ای  پرازدحام از بت های دشواری ها و ترس ها بنا می کند ، و تاریکی و انزوا و خیالات وهم انگیز او را سرگردان میان صفا و مروه ی درونش کرده هر چه سعی می کند راه روشنی نمی یابد ابراهیم تبردار خود شده ، تبرِ به بتکده اوهام خود کشیده و شکن شکنِ ، سلطنت نمرودی انزوای خود را واژگون نماید . بیاید در خود برای رهایی خود با شکن خود شود تا  بتواند قلندرانه و پاک ،  دامن از لات و‌منات دشواری های ترس انگیز زدوده سر به سجاده ی غیرت،  آزمونی بزرگ از رهایی را پس پشت نهد . که انزوا محصول شیفتگی است و بشر مدام در خود به قیام بر علیه شیفتگی مبتلاست که شیفتگی، او گوناگون است که شیفتگی علایم توهم و توقع دارد و در موضع توهم است که غرور شکل میگیرد. 
 انسان تبر دار اینجا به ایمان خود تکیه ، و از خرابگاه درون ، پای به مقام جبران می گذارد. 
مقام جبران همان توکل است توکل که موجب محبت است و محبت که سرآغاز عاشقی  آن جای شریفی که طبع بشر  دل ، تازه کرده و نوازشگر ، معشوق را تا مقام اشرف مخلوقات بودن به اوج می برد. همانجا که انسان جز معشوق، جمعیتی در جهان نمی بیند و از مقام ابراهیمی به موسایی می‌رسد. موسایی  ارنی ارنی گوی وادی درون ،را در هزار کوه نورانی پی معشوق باشد که مقام موسایی هم  شگفت اور مقامی است و .

از مقام ابراهیم تا معراج نوشته ابوالقاسم غلامحیدر 

 


فاصله ، شٱن میان عاشق و معشوق نیست که فاصله ،  فراق است و فراق، بیابان که بیابان گرم که تاول است ، چرا که این بادیه را نهایت ، وصال نیست .
و وصال ، هم آغوشی تن هاست . برانگیخته شدن برای رسیدن به یک شدن و اعتراضی شریف به  دو بودن است ؛ وصال جوشش است جوششی سرسام آور برای معصوم شدن.که وصال تعهد می آورد و تعهد ، معصومیت ،و اینگونه  وصل ، تعهد است ، سوگندی مقدس فرای درک زهاد و ظاهربینان.
عاشق و معشوق در فراق مستهلک اما در وصال به شناخت می رسند که شناخت زدودن دل از زنگار اغیار و رفع غبار از صداقت دل است اشعه ای از انوار محبت آلهی است که نه بر دل که بر آینه جسم عشاق انعکاس می یابد.  وصال مقدمه امر به عشق و نهی از گناه است  چنان که عاشق در وصال ، هر چه جز تن معشوق را بر خود حرام می نماید. 
البته اینجا حرام ، نه حرام شرعی که جنس حرام از حرمت است چنان که جنس آینه از انعکاس و این یعنی عاشق به وصال رسیده هر چه بنگرد و هر جا ببیند ،معشوق بیند، و در امتداد دوار نگاه او جمعیت جهان فقط معشوق اوست.
پس همه ی وجودش آبستن معشوق می شود.
پس عاشق دم به دم برای تعالی تن و جانش در انتظار  معشوق ، در انتظار وصال معشوق است و این انتظار چه کاهنده و فرساینده است و زمان  زایش اوهام تنهایی در تنه های تاریک دل نیازمند عاشق و رسم الخطیست که سرنوشت انسانی را با ترس تنها شدن که پیشانی نوشت هر عاشقیست پیوند می زند.  
پس عاشق از انتظار بیزار است. عاشق در انتظار ، افسرده و میراست و از از این میرایی ، جان عشق که روان از عاشق می گیرد می میرد. و اینجا معشوق است که برای دفاع از حیثیت وصال خود که حرمت بود که معصومیت از گناه بود که تعهد بود ، نافی انتظار می شود و با حضورقاطع خود زنگار وهم از شب عاشق می زداید
اینجا معشوق کعبه است که جز تقدس ، جذبه هم می آفریند و جذبه ی معشوق زدودن انتظار است که معشوق ، خداوندگار کشش و عاشق ، رب النوع کوشش است که .
.
رساله در احکام عاشقی ،نوشته  ابوالقاسم غلامحیدر


دوستداری میراث فرهنگی نه به عنوان یک عمل فرهنگی زیبا و یا تحت تاثیر تبلیغات رسانه ای که به مثابه اعتقاد حقیقی و اراده مند توام با دفاع ارزشی مردم از داشته های فرهنگی خود است که امروزه تحت عنوان دوستدار میراث فرهنگی در ادبیات ی حکومت ها ، جایگاه ویژه ای پیدا کرده است. منتسبین به این نام کلیه ی مردمی را شامل می شود که در هر مقام و موقعیتی برای حفظ و زنده نگهداشتن تجربه های ارزشمند ناشی از زیستن بشر بر کره زمین می کوشند و بی چشم داشت مادی از این نام برای پاسداری میراث گرانبهای خود استفاده می کنند امروزه با همه ی تاثیر شگفتی که پدیده ی جهانی شدن بر زندگی انسان گذاشته و سیطره ای که اقتصاد و ثروت بر همه ی مبانی و اهداف سعادت جویانه ی انسان پیدا کرده ، مهرورزیدن به میراث فرهنگی ، مبدل به معنویتی شبیه معنویت هنر گردیده است آنگونه که دوستدار میراث فرهنگی خود را از دوستداری به آگاهی و از آگاهی به حوزه تفکر دعوت نموده بسان استادی فرزانه او را از گرفتاری های امروزش مطلع ساخته و مسیر رستگاری را به او می آموزد

روزگاری به تعبیر برخی ، بناها و آثار بزرگ برجای مانده از قدیم ، مظهر ظلم و ستم پادشاهان و نام های ی دوران کهن و در نتیجه محصول رنج بشر محسوب گردیده و واجد هیچگونه ارزشی نبود اما اندک اندک معلوم شد که فهم صحیح و درک علمی و فرهنگی از این آثار ، دانشگاهی جامع از علوم انسانی و فنی و کاربردی دوران گذشته است که فهم مطلوب زیستن را به انسان آموخته و پیکان زندگی اش را به سوی سعادت نشانه می گیرد با این تغیر نگاه ، میراث فرهنگی ، مبدل به علمی مبتنی بر تجربه ی صحیح زیستن انسان در همراهی ی با خدا و طبیعت نام گرفت و قطعنامه ای مسلم شد تا انسان بتواند در تنگناهای ندانستن های خود و در گذر از درماندگی های علمی اش به آن پناه برده و راه های اطمینان بخشی برای بهبود زندگی خود استخراج کند این قاعده ی برخورد با میراث فرهنگی موجب شد تا شهرهای قدیمی که محصول خاک خورده ی قدیمترین ترین تمدن های بشری بودند برای اهل علم ، محترم و برای دانشمندان ، مرکز توجه و دقت شوند و اینگونه جمعیتی که نام دوستدار میراث فرهنگی به او تعلق می گرفت افزایش یافت تا جایی که اکنون این موضوع یکی از چالش های مهم و جدی کشورها برای توسعه و حتا مبنای زیر ساختی نظامات اقتصادی و توسعه ای جهان گردیده است

سودای درک این میراث طی گذر زمان و به تاسی از سفرنامه های کسانی که با مشقت فراوان قادر به درک حقایق مکتوم این آثار شده بودند شمار بازدید کنندگان از این آثار را افزایش داده و مسوولیت های دولت را در قبال نظارت ، حفظ و مرمت این آثار افزایش داد و اینگونه اندک اندک میراث فرهنگی از ثروت های شخصی و قومی منحصر در خانواده ها و ملاکین و غیره به ثروتی جمعی و مشترک تبدیل شد و بدینسان تغییر نگرش اجتماعی و ی و اقتصادی بسرعت اتفاق افتاد چنان که عمر همه ی أین اتفاقات و تغیرات در کشور ما هنوز از عمر یک انسان بیشتر نشده است. در اثنای این تغییر در نگرش اجتماعی و ی و اقتصادی ، کشورمان از گذرگاه های سختی چون پیروزی انقلاب و جنگ تحمیلی و شرایط اقتصادی پیچیده ای عبور کرد و به تبع گذر از هر رهگذار ، میراث فرهنگی نیز روزها و شب های رنگینی را در أین طیف تغیرات اجتماعی و اقتصادی و ی طی کرد و با هر سازوکاری که به همت پیشکسوتان این عرصه پشت سر نهاد سرانجام صاحب سازمانی متولی با مسوولیتی مشخص در رسیدگی به این آثار شد

این رسیدگی در طی زمانی کوتاه به اقتضای تجربه توسعه یافته و بجز حراست و مرمت ، در حوزه های گوناگون علمی دیگر از تاریخ و معماری و باستانشناسی گرفته تا میراث معنوی و حتا شهر سازی ورود کرد و هر چه توانست گسترده شد، حال آنکه این گستردگی نه مبنای سیستمی و سازمانی از آنگونه که در دانشگاه ها و مراکز علمی صورت می پذیرد ، بود بلکه این گستردگی مبتنی بر توان و دانش پدید آورندگان این سازمان و یا به اصطلاح امروزی مبتنی بر فرد یا افراد بود آنگونه که با بازنشسته شدن و یا رحلت هر کدام از آن بزرگان ، این گستردگی اندک اندک جای خود را به قوانین خشک و بازدارنده ای داد که نه تنها در توسعه ی شهرهای قدیمی و میراثی پیش برنده نبود بلکه موجب توقف و در نتیجه کهنگی شهری و مهاجرت ساکنان بافت ها و بخش های تاریخی از این شهرها گردیده و همسو با موضوع جهانی شدن ، شهر های قدیمی را مبدل به مأمنی برای مهاجرین و حاشیه نشینان شهری نمود، با گذر زمان و تصویب قوانین ناکارآمد در حوزه ی میراث و اجرای ت های غیرکارشناسی چون تملک های بی رویه و یا جلوگیری از حضور مردم در آثار تاریخی و غیره موجب ایجاد نیتی عمومی از این سازمان در شهرهای قدیم گردیده و آثار تاریخی را در معرض انزوا قرارداد، هر چه این روند طولانی تر میشد واکنش اجتماعی بدان بیشتر شده و از سویی حضور سوداگران زمین و مسکن و اجرای طرح های اقتصادی و زیر ساختی شتاب زده و غیر کارشناسی ضربات مهلکی به بدنه ی میراث کشور وارد نموده و موجب گسستن پیوندهای ارگانیک این آثار و در نتیجه بر هم خوردن نظم و ساختار این میراث گرانبها شد لذا سازمان ، برای دفاع از آنچه میراث فرهنگی می نامید شروع به ثبت و ایجاد شخصیت قانونی مستقل برای این آثار در کشور نموده و قوانین مستحکمی برای آثار ثبتی خود بوجود آورد و اینگونه فوج عظیمی از آثار بجای مانده بدون اینکه رابطه ی ذاتی خود با پیرامون و نقش اصلی خود در شکل گیری شهرها را داشته باشند و فقط بصورت کالبدی و خالی از هرگونه علوم انسانی مربوط به خود در سازمان میراث فرهنگی ثبت شد

نتیجه اینکه هر شهر ، دارای صدها اثر ثبتی با تعیین عرصه و حریم مصوب شد که هیچ برنامه ی آینده نگرانه ی علمی یا کاربردی برایشان وجود نداشت و فقط متکی بر ایجاد مسوولیت برای دولت جهت مرمت و حفظ آنها بود این اماکن عمدتا بدون سکنه بعد از مدتی مبدل به چاه هایی بدون ته و ناپرشدنی برای اعتبارات دولتی شد و اندک اندک کمر اعتبارات سازمان زیربار اینهمه اثر ثبتی شکست و بخش زیادی از آنها در بی مهری رها شد نبود سکنه و یا وجود سکنه ی آموزش ندیده از یک سو ، کمبود اعتبارات دولتی برای حفظ این آثار از یک سو و انتقال مسوولیت از مالک و مدیریت شهری به سازمان میراث فرهنگی باعث تحمل صدمه ی بسیاری به این آثار شد به نحوی که أین آثار بفول یک مثل بومی مبدل به یتیمان پدر زنده ای شدند که پدر داشتند اما در پدرشان توانی برای سرپرستی نبود اینجا ذکر این نکته ضروری است که منظور از عدم توان سازمان میراث فرهنگی هرگز به منزله نادیده گرفتن زحمات بسیار و مشقات طاقت فرسای این سازمان در حفظ ، مرمت و احیای بخش های مهمی از میراث کشور نیست و نگارنده قدر و منزلت این سازمان را در انجام فعالیت های محوله ارج می نهد بلکه بحث در بررسی کلی و قیاس نسبت های ثابت و متغیر تعداد اماکن و شرایط و وقایع دارایی های میراثی و فرهنگی کشور با اندازه ی مسوولیتی سازمانی به نام میراث فرهنگی در حجم ملی است که با این قاعده می توان به سادگی دریافت چه اندازه این سازمان با همه ی محدودیت های مالی و اداری و قانونی خود توانسته از عهده ی مسوولیت خود بر آید

مجموعا اینکه در نگاهی کلی و اکنونی که از آن به نگاهی نقدگرایانه یاد میشود حال میراث فرهنگی مطلوب نیست و أین سازمان و آثار تحت مسولیتش در شرایط سختی روزگار می گذرانند که نگارنده اکنون با گذر از این مقدمه قصد دارد به بررسی وضعیت میراث فرهنگی در یکی از شهرهای قدیمی کشور ، به نام شوشتر پرداخته و پس از بیان موارد فوق به کالبدشکافی مسایل و مشکلات این شهرستان در حوزه ی میراث فرهنگی بپردازد از تاریخ شوشتر که چقدر قدمت دارد و از دوره ساسانیان چه آثار معماری و تمدنی شگفتی در خود دارد و در خوزستان داری چه نقش کلیدی بعنوان مرکز حکومت ی و اقتصادی آن دوران برخوردار بوده می گذرم که اینجا مجال پرداختن به آن نیست اما به ذکر چند نکته برای روشن شدن بحث اشاره می کنم اول آنکه شوشتر دارای حدود دویست و پنجاه هکتار بافت تاریخی ارزشمند و بیش از یکصد و چند اثر ثبت ملی و سیزده اثر ثبت جهانی تحت عنوان حلقه ی سازه های آبی تاریخی شوشتر است که دهمین اثر ثبت جهانی ایران محسوب میشود این شهر در فاصله ای چهل کیلومتری با چغازنبیل و هفتاد کیلومتری با شوش از سویی و مسافتی سی کیلومتری با جندی شاپور از سوی دیگر و در فاصله ی چهل و پنج کیلومتری از پارسوماش قرار دارد که مرکزیتی بسیار استراتژیک در طول تاریخ به أین شهر داده است از محوطه های بزرگ باستانشناسی و شهرهای زیر زمینی گرفته تا آثار تمدنی و معماری عظیم و نظام شهرسازی علمی و دقیق همراه با شبکه های دقیق آبیاری و پدافند غیرعامل در أین شهر دیده میشود و اکنون دارای اداره میراث فرهنگی و پایگاه سازه های آبی بوده حدود صدنفر کارمند و کارگر و کارشناس در هر دو مکان آن مشغول به کارهستند

این شهرستان در طول پنجاه سال گذشته تا کنون بیشترین صدمات میراثی را به لحاظ تخریب ها ، اجرای ت های نادرست میراثی ، ناکارآمدی مدیران و عدم آموزش های اجتماعی و توسعه های شهری غیرکارشناسی و نداشتن برنامه های منظم وعلمی دقیق و عدم وجود سند بالادستی حفظ ، مرمت و احیای میراث فرهنگی را متحل شده است به شکلی که اکنون مساحت بافت تاریخی آن مبدل به پهنه ای پر زگیل از ساختمان های کامپوزیتی و ناهمگن گردیده و عرصه ی همه آثارش تحت قوانین عرصه و حریم ناکارآمدی که بصورت بسیار غیرکارشناسانه برای آن نوشته شده است تحت فشار معارضین قرار دارد

خاصه اینکه از حدفاصل سال هشتاد و شش تا نود و چهار و در اثر حضور مسوولین نا آشنا به مفاهیم میراثی در عرصه مدیریت شهری سال های بسیار تاریکی بر میراث گرانبهای این شهرستان گذشت و هر روز شرایط بدتر و بغرنج تری را طی کرد تا بدانجا که غیرت مردمی جنبید و طیف های مختلفی از مردم در قالب انجمن ها و تشکل های مردمی به دفاع از میراث برخاسته و با اقدامات خودجوش خود زمینه ساز اتفاقات میراثی بسیار خوبی پر این حوزه شدند و سرانجام اراده ی همین انجمن ها و دوستداران و حامیان و تلاشگران میراث فرهنگی بود که در نهایت موجب تغیر در مدیریت شهری و رساندن فریاد تظلم خواهی شوشتر به مراجع ذیربط گشته و از ابتدای سال نود و پنج شرایط شهر در حوزه ی میراث فرهنگی و توسعه شهری دستخوش تغیرات جدی قرارگرفت که در زیر به شرح مفصل آن می پردازیم و البته این پرداختن با هدف قیاس آنچه هست با آنچه باید بود انجام نمی شود بلکه مدخلی نقدگونه خواهد بود بر علت یابی و آسیب شناسی سیستمی تا از أین رهگذر به رفع موانع اجرایی و قانونی در این حوزه اقدام و اطلاعات رسانی گردد.

وضعیت فعلی شوشتر در موضوع میراث فرهنگی به سه بخش عمده تقسیم میشود که عبارتست از الف . بافت تاریخی ب . سازه های آبی تاریخی ج. بقاع متبرکه تاریخی و آثار وقفی در هر سه مورد آسیب های جدی در طول سال های گذشته در اثر تدابیر غیر کارشناسی و عدم آموزش های اجتماعی وارد شده است که به بررسی اجمالی هر کدام در حد بضاعت این نوشتار می پردازیم. الف . بافت تاریخی. بافت تاریخی شوشتر با مساحت تقریبی دویست و پنجاه هکتار ، بخش اصلی و حیاتی شوشتر را تشکیل می دهد که به حمد و سپاس خداوند هنوز در آن حیات انسانی جاری بوده و مردم در خانه های قدیمی زندگی و از گذرهای تاریخی در حال ترددند اما همین بافت تاریخی حیات مند را تهدیدات جدی مورد آسیب قرار داده است که همگی این آسیب ها به تدابیر غیر اصولی سازمان ها و ادارات خدمات رسان و نیز عدم آموزش های اجتماعی از سوی سازمان میراث فرهنگی برمیگردد. در مورد سازمان ها و ادارات خدمات رسان از قبیل آب و برق و گاز و تلفن و زباله و آتش نشانی و ایمنی به بافت تاریخی آنقدر صدمات غیر قابل جبران وارد آمده و آنقدر منظر این بافت بوسیله طراحی و اجرای نامناسب خدمات این ادارات مخدوش شده که برای رفع آن نیاز به صرف هزینه و وقت بسیاری است که نمونه ی ان دکل ها و کابل های درهم پیچیده ی برق و مخابرات و حفاری های نابجا و غیر اصولی گازو فاضلاب و لوله های پوسیده ی اب و غیره می باشد که بسیاری از عناصر حیاتی بافت تاریخی را با خطرات جدی مواجهه نموده است و از سویی با دم آموزش های اجتماعی و نبود هماهنگی لازم بین میراث فرهنگی و شهرداری ،ساخت و سازهای غیر مجاز و ناهمگون و بدون هیچ گونه سنخیتی با نقش کارکردهای شهری و اجتماعی و فنی هر خانه در اندام این بافت تاریخی اتفاق افتاده که همه ی این بافت را تحت صدمات جدی قرار داده است واز این صدمات بدتر ، اینکه سازمان میراث فرهنگی هیچ سند بالادستی و یا برنامه ی مدونی که بصورت جامع و مانع در برگیرنده ی مسایل شهری و توسه ای در این بافت تاریخی باشد در دست عرضه ندارد و همین باعث شده تا هر مسوولی از ظنخود برای ورود سازمان خود در ارایه ی خدمات به این بافت اقدام به تغیراتی در آن بنماید 

آیا براستی مشکل بافت تاریخی فقط با فرستادن یک برگ استعلام از سوی نهادها به میراث فرهنگی و آنگاه دور زدن آن بوسیله ی کمیسیون ماده صد و جریمه و غیره حل میشود. در تمام این سالها بافت تاریخی شوشتر دچار صدمات جدی شده و از أین حیث تا حدی به لحاظ فیزیکی صدمه دیده که فرصتی برای احیای سنت ها و عادات و شیوه های شهر نشینی که به نام علوم انسانی بافت های تاریخی و از وظایف محوله با سازمان میراث فرهنگی است را باقی نگذاشته است. این علوم انسانی که پیش شرط هرگونه اقدام در بافت های تاریخی است هم از سوی خود سازمان میراث فرهنگی و هم از سوی دیگر دستگاه ها نادیده انگاشته شده و همین به علاوه تغیر جمعیت شهری در اثر مهاجرت موجب غفلت ساکنین ان از توانمندی های اجتماعی بافت تاریخی گردیده و راه هر گونه مداخله و آسیبی را هموار نموده است و اینگونه بافت تاریخی هم از سوی ساکنین و هم از سوی متولی خود که سازمان میراث فرهنگی باشد و هم از سوی مسوولین شهری بشدت تحت فشار قرار دارد و هرآینه با ادامه ی این روند کمر طاقت این بافت خواهد شکست و آنچه را ما به عنوان نگین شهر تا یخی خود میدانیم به همین زودی از دست خواهیم داد

 ب. سازه های آبی تاریخی این سازه ها که دهمین اثر ثبت جهانی ایران در فهرست آثار جهانی است و علی القاعده باید غیر از متولیان داخلی یک متولی خارجی دیگر نیز داشته باشد اگر چه به نسبت بافت تاریخی از شرایط بهتری برخوردار است اما در نوع و نیازهای خود نیزبا خطراتی جدی روبروست. اولین و حیاتی ترین تهدید سازه های آبی شوشتر فاضلاب شهری است که در حجم گسترده آی وارد رودخانه شده و با مواد اسیدی بسیار مضری که در خود دارد فرسایش این سازها را به طرز چشمگیری افزایش داده است و به رغم همه تلاش های صورت گرفته از سالها پیش تا کنون متاسفانه هنوز هیچگونه اقدام جدی و عملی در این خصوص صورت نگرفته است دومین آسیب سازه های آبی شوشتر رانش بزرگ و وحشت آور دیواره ی غربی آسیابی ها و آبشارهاست که دارد اولین دهه ی حرکت خود را با موفقیت پشت سر می‌گذارد و بشکل موحشی سالیانه چندین میلیمتر به سمت ریزش حرکت می کن. که در صورت وقوع چنین حادثه ای بیش از پنجاه درصد سازه های آبی شوشتر و بخشی از بافت تاریخی بصورت یکجا در نهر گرگر فروریخته و نابود میشود و قطعا به هیچ وجه قابل جبران نخواهد بود سومین آسیب جدی سازهای آبی شوشتر عدم اجرای وظایف سازمانی وزارت نیرو در خصوص این سازه هاست که بعنوان بزرگترین بهره بردار از این سازه ها در تقسیم و مدیریت آب و نیز بعنوان بیشتر آسیب رسان در هدایت فاضلاب به این سازه ها هیچگونه اقدام جدی و عملی و نظامند در این خصوص انجام نمی دهد تا جایی که حتا لایروبی این سازه های آبی نیز توسط سازمان میراث فرهنگی و با امکانات فقیرانه و محدود انجام میگیرد و متاسفانه مسوولین ارشد سازمان میراث فرهنگی نیز تا کنون نتوانسته اند با تبیین و تشریح این مسله ، وزارت نیرو رو بر انجام وظیفه ی خویش در قبال این آثار آگاه و به میدان عمل وارد کنند.

آسیب های چهارم و بعدی سازه های آبی را می توان در کمبود جدی امکانات و نیروی انسانی پایگاه سازه های آبی ، دم احیای علوم اجتماعی متناسب با این سازه ها ، عدم جلب مشارکت مردم در باززنده سازی مشاغل مرتبط با آب و نبود برنامه ای جامع برای حفظ ، مرمت ، احیا و توسعه ی آنها نوان کرد که پس از حل سه آسیب اول تازه می توان به این امور اندیشید چرا که در صورت ادامه ی أین روند در آینده ، سازه ای وجود نخواهد داشت تا به مسایل دیگر ان پرداخته شود

ج. بقاع متبرکه تاریخی و آثار وقفی مظلوم ترین آثار تاریخی در شوشتر این دست از آثارند که بیچاره شده در مدیریت های سه ، چهار و یا چندگانه بوده و در عین داشتن هزارصاحب و مالک از بی کسی رو به احتضارند شاه مظلومان أین آثار مسجد جامع شوشتر است که شاهکاری از معماری ایرانی اسلامی و تاریخی پابرجا از حضور جدی مذهب در شکل گیری شهرشوشتر است که اکنون با داشتن صاحبانی چون اداره ی میراث فرهنگی ، اوقاف ، نهاد نماز جمعه شوشتر ، هیات امنای شهری و شهرداری ، چنان به حال خود رها شده که انگار کاروانسرایی عباسی در کویر است این مسجد که اکنون در میان هیاهوی عرضه کنندگان و دستفروشان میوه و تره بار غرق شده و در اثر داشتن چندین پدر ، روزهای پابرهنگی عجیبی را از سر میگذراند هم اکنون نه تنها یک جاذبه ی گردشگری مهم بحساب نمی آید بلکه مورد تهدیدات جدی به لحاظ فیزیکی نیز قرار دارد و از این دست آثار می توان به امامزاده عبدالله و به بقاع تاریخی دیگری نظیر برا ابن مالک و سید محمد گیاهخوار و شیخ شمس الدین و سید محمد بازار و سیدصالح شمس شوشتری و چندین اثر دیگر اشاره کرد که با داشتن چندین صاحب ، روزهای سخت و بعضا رو به ویرانی خود را سپری می کنند و از هر برنامه ای برای آینده بی بهره بوده برای روزگاری نامعلوم تکلیفی نامشخص دارند

در میان این وضعیت و در شهری که حدود یک دهه از ثبت جهانی خود را پشت سر گذاشته میراث فرهنگی ما آنهم بخش فیزیکی ان دچار مشکلاتی اینچنین بوده و تازه دارد جوانه هایی از تلاش برای آن در شهر شکل میگیرد خوشبختانه و پس از سالها ، توجه مدیریت شهری از جمله نهاد نمایندگی شهر نسبت به أین موضوعات با تشکیل کارگروه هایی تخصصی در این مورد جلب شده و اکنون در شوشتر فعالیت هایی در حال شکل گیری و سازماندهی است که انشالله بتوان برای حل مسایل و مشکلات فوق تدابیر و ت هایی در این حوزه را هم از درون شهرستان و هم در مدیریت استان و کشور پیگیری و حل نمود البته این کار نیاز به پیگیری مجدانه ، کارشناسانه و زمان بر دارد که به فضل خداوند بتوان از عهدی آن سربلند بیرون امد.


این نوشته ی بنده ای از بندگان خداست که لیاقتش تا درجه ی عاشقی در محضر  و  لطف خدا مثل لطف و  خشم هنگامی که زندگی را به جان درک می کند عینی است، مثل شادی از سویدای جان که برای باورش ،دستهایش را بهم می فشارد حقیقی است، مثل بی سروسامانی ها، هنگامی که در تنهایی مطلق اش ، بیرون زمان مامن می گیرد یقینی است چرا که عاشقی در وی توحید و خود چنان موحدی با ایمان در مهرتوست که اگر اتش درون خاکستر ش کند از ایمان به تو کافر نمی شود.

پس در گذر از هر حادثه نه بهانه که  ایمان به مهرورزی تو ، احیا گر جان او و تا همیشه سفینه ی نجات او و مجموع کننده ی اندام و روح اوست
نیستی ریز ریز اشک وقتی های های خنده ات غروب جمعه در یادش نقش می بندد را ببینی. نیستی بندر بندر تلاطم بیقراری هایش را با لبخندی لطف امیز کرانه ی ارامش باشی  اما بگذار خیال محترمت را اسوده کند که همچنان هزار مثنوی عاشقانه برای عاشقی با تو در جان  کلامش جاریست که مهر تو در او  از ازل ، شعر سرشته شده تا خیالی که از تو تصویر می کند به  شرافت غزل باشد و بتواند از تو تا ابد عظمتی معصوم بسراید. چرا که در نگارش واژه های ایه واری که در وصف جناب ات می نویسد جانی بی سرحد و بی مرز از خواستن دارد و وصیت او به تو چنین است : 

معشوقا. دلدارااین کلمات مهرایین که از نخست ، مهریه عشق تو بوده اند اکنون .


.این ((تویی)) که تو از روش هایش حرف می زنی و روش هایش را از روش های ((من)) مجزا می دانی نمی شناسم.

هر چه فکر می کنم قبلا کجا به تور من خورده یادم نمیاید .تا جایی که من در قریب به این پانصد خورشید گذشته به یاد دارم همیشه یک ((من)) و یک ((تو)) می شد ((ما)) که معنی اش با عملش یکی بود و هر چه بر سر خود می آورد رو به سوی آمیختگی و پیوند داشت چنان که هم زخمهایش به ((ما)) شدن بخیه می شد و هم سرودهای شادی اش.

جایی کسی حرفی برای ((من)) بودن نداشت و همه چیز در نقطه صفر مرزی ی به نام ((ما)) به توافق و صلح می رسید.

اما حالا تفسیر از ((ما)) جور دیگری شده .و یا بقولی ((ما)) کلا انکار شده است.

.مبنا بر یک قرار گرفته آنهم دو یک.دو یک در کنار هم شبیه یازده .اصلا خود یازده .با همان معنی یازده . یعنی دو یک ، مجزا کنار هم ،کنار هم یعنی دو تک. یعنی دو احد، دو واحد. که جز خودشان نیستند و وقتی کنار هم می ایستند یا روبروی هم ، باز هم دو نمی شوند ، همیشه تک اند یک اند احدند . دو یک کنار یا روبروی هم تا ابد یک می مانند.

و با این تفسیر حتما منظور از یگانگی هم همین یک گانه گی ، یعنی یک گانه ،یک تا ، یک یک ماندن است .شاید منظور تا همیشه یک ماندن است همان یک و یک جدا از هم ،نه دو شدن و یا حتا درهم ضرب شدن یعنی هیچ شدن فنا شدن.دقیقا یعنی یک و یک شدن.

یعنی ابدی وجود ندارد .چیزی به انتها نمی رسد .متعالی نمی شود به جهتی یا جایی حرکت نمی کند فقط کنار هم می ایستد .این آدم را به ستوه می آورد .خفه می کند.

ظالمانه است و بشدت بوی تفرد یا شاید یک - بزرگ پنداری می دهد.

 می خواهی قبولش کنم؟

.نه نه من با همه ی اعتراض از عمق وجود در برابرش می ایستم.اصلا این قطعنامه ی خانمان برانداز را با تکیه بر امتیاز خاصی به نام مهر ، وتو می کنم.

این قاعده اینجا و در محضر دل من جای مطرح شدن ندارد.

درست است که قانون یازده می تواند نشات گرفته از ادبیات به ظاهر عاشقانه ی انسان امروز باشد و یا ترجمه ای نادرستکارانه و بوالهوس از یگانگی و حلول و فنا.اما من چنان نمی توانم باورش کنم که هر سختی را برای نپذیرفتنش به بار جان می افزایم و در برابرش شانه خم نمی کنم.

یازده برای من تقدسی ندارد و فکر می کنم این از معصومیت توست که فریب ((یک)) و (( یک )) کنار هم ایستادن را خورده ای .تو برای این مسیر هرگز بزرگ و .    

الان که برایت می نویسم تنِ قلم در تب نگارش دلتنگی می لرزد و لاله های واژگونی از فسرده گیِ آغشته به کلماتی از دلتنگی در برابر قدومِ نگاه آسمانی ات، تن می گسترد در حالی که تو اصلا نمی دانی پذیرش اینکه وداعت، اعطایِ سهمِ عمیقِ تیغِ هجران به حوصله ی استخوان است ، این روزها چه به روزم آورده و اصلا نمی دانی اینکه پایم روی زمین ،سرم به سرگردانی ،دلم به راه های نمی دانم کجا منتهی و خیالم پرنده ی زخمینی افتاده در شعری بی واژه و تولد نیافته ،هی راه می روم و جانم را آتش زده دود می کنم ودر بوی سوختنم از خودم انتقام می گیرم یعنی چه!!!!

همیشه ماجرای قلب من در ذهن تو مهجور بوده همیشه از من ، سنگی بودنم را به ذهن سپرده وهیچ از خودت نپرسیده ای این مرد اشکهایش را پای کدام گوشه ی تنها در چال کدام کوره راه و دور از چشم چند هزار انسان در کدام چاه دور می ریزد؟

این غزل غمینی است که من هنوز باید برای تمدید مهرم دست به سینه و تا کمر خم شده در برابر چشم های تو بایستم و بگذارم تو با چشمهایی که پر از خیالات لایق غریبه هاست ،نگاهم کنی و آنگاه من برای دفاع از مرزهای گسترده ی عطوفتم با ابری از سوگندهای مقدس هی بر فکرهای رنگارنگ غالبا تیره ی تو ببارم تا به گواهی اشک و شعر و سوگند اثبات کنم دوستت داشته و دارم و این سیاهی که پا به پای تو چون سایه آمده و در بلند شدن بخت تو هی کوتاه تر و سیاه تر و زیرپا افتاده تر شده منم.

نمی دانم چرا هر چه می کوشم آخرش از نظر تو دال دوست داشتن خودت از همه ی میم های مهر و محبت و عین های عاشقی و عمرمی های من بلندتر و واقعی تر جلوه می کند در حالی که من اسنادی در قلب دارم که اثبات می کند هزاران لحظه و ثانیه در تو وجود داشته که از بس سرگرم بوده ای من در قاره ی بی انتهای سرگرمی های تو گم بوده ام در حالی که من در هر لحظه و ثانیه هزاران اشک از سرِ  گرمی و داغی مهرت به گونه گاه چهره غلتانده و هر فرستاده ی حقیقی پر مهری را حتا در دورافتاده ترین فلات های فکرم ، مبدل به مهاجری نا ایستا نموده ام تا ساکن همیشگی این قلب، فقط تو باشی.

حالا هم فرض کن یکی از همان روزهاست.

دست بر سینه و تا کمر خم شده روبروی تو ایستاده ام و می خواهم بگذارم تو با چشمهایی که پر از فکرهای لایق غریبه هاست نگاهم کنی وآنگاه من چون ابری از سوگندهای مقدس برای دفاع از مرزهای گسترده عطوفتم بر فکرهای رنگارنگ غالبا تیره ی تو ببارم و.


آن روز پیری به لابه لای تنم دوید که شما سِن مرا بیشتر حدس زدید؛ و من هر چه می خواستم بگویم چروک پیشانی ام مال اینست که سن ام کفاف گریه هایم را نداده ، نتوانستم و شما راهتان را کج کرده زمین نگاه مرا با خود به خیالات دور بردید .

آنوقتها قلب شما چهارخانه می تپید و بدهکاری لب تان به حسرت بوسه اینقدر زیاد نبود که تخلیه ی غم دل از خاطرات قدیمی با دهان عمومی دشوار باشد و به همین خاطر توانستید به آرامی و سادگی  از حومه ی من مهاجرت کنید و مرا که از انبوهی اندوه می توانستم با کبریتی صاعقه بسازم بی خود ، در خود ، و دور از خود ، میان  خیالاتم رها کنید .

از آن روز به بعد من همیشه همینطور پیر بوده ام  و حتا گاهی تصمیم به افتادن گرفته ام  چرا که دستها و شانه هایم از بارش سنگ های هجر خونین بود و زخمی وسیع ، سراسر مرا در بر گرفته بود .

شب وقتی پا به خانه می گذاشتم همهمه دور دست سالیان بی تو رفته ، دیوار می شد و سکوت می کرد ، کاج می شد وسط حیاط می ایستاد ، در می شد و بسته می ماند ، مثل یوسف می شد و خیره می ماند و مرا که  از خستگی نمی توانستم خوانا راه بروم ؛ مثل رموز کتاب های عتیق ، عادتِ به همیشه مبهم ماندن  می داد چنان که  شور  زندگی ام آن روزها ، زوالِ زودِ ذوقم  بود .

چیزی برایم نمانده بود . نه قلب دقیقی که اهلی بزند و آرام ام کند ، نه کتاب مبرهنی تا در پناهش با روشی خسته به رابطه با دنیا ادامه دهم .

واقعا نمی دانم چه مدت از زندگی ام را صرف آموختن اوراد ویرانساز نمودم که خنده از عهده ی من رفت.

تااااااااااااااااااینکه توی وهم بی کسی ناگهان پیراهن خود را به دردهایی که نقل کرده بودم آلوده دیدم ؛ و فهمیدم از وقتی روح خبیث تنهایی کنار من  لولیده شادی ام گرفتار عصیان و آشوب شده ؛ و اینگونه بود که آموختم نباید از وسوسه ی سیب به حوا پناه برم .

با خودم گفتم داری چه می کنی؟می دانی هر روز چقدر گریه برای روز مبادا پس انداز کرده ای ؟می دانی این  مقدارهای قابل توجه جنون را که به انتهای قلبت ارسال می کنی  نمی گذارند برای رفتن به فکر حادثه باشی؟؟؟

مغول هم ؛ چنگیزهای قدیم . نامشان تذکر به شمع ها بود و با جمله ای کوتاه با خود کوتاه نمی آمدند .

و این نهیب ، پی در پی در من تکرار شد،تکرار شد و تکرار شد  چنان که گویی ابراهیمی تبر بردار ، موسایی در آستانه ی بیداری ، عیسایی عصا بلند ، در من  تکبیر گفت و جوانه ی جوانیِ جانم به معصومیت عصیان ، آمیخت و مهتاب مرده ام در بیابان اختر و خار ، جان گرفت.

 زمختی کلمات کُلُفت از ضمیرم رانده شد و سرایش غزل های تر از واژه های نرم دوباره آغاز گشت.

و آن روز، وقت عمودیِ اذان به افق انحنا بود

آن روز من قاطعانه اعلام داشتم دیگر هیچ سطری از تو را درج نخواهم نمود چرا که با تاول های کلمات تو دستهای بزرگوارم از نان و گریه افتاده بودند و بعد از آن هیچ وقت نتوانسته بودم در زمستان ، بارانی به خانه ی خود بیاورم .

 

و اکنون که از سفید و صورتی و آبی ؛ آمیختن را دوست دارم ، و از انسانها ، مردانِ خون خروش را ، صراحتا اذعان می نمایم که از آن روز تا امروز هرگز پیِ نان به سوی کسی نرفته و به تمام حوادث نامعلوم زندگی ام با خوش رویی سلام گفته ام  چرا که ایمان دارم طلوع طهارتم به پیش ازتسلط میوه ی ممنوع بر آدم برمی گردد و اینگونه زمان برایم گاهی خالیست ، گاه سرشاریست .

پس ای قلم به دنبال شورانگیزترین واژه بگرد چرا که در اطراف من درخت همیشه درخت نیست چرا که من دیگر راز کجی بعضی کلمه ها را خوب فهمیده ام .

حالا تنم به قیام آلوده است.غباری کربلایی ،کلماتم تشنه ام را مجنون نموده است .انسانی هجر دیده ام که به بوی پیراهن خویش بینا شده.یعقوبی ام در آستانه ی زندگی دوباره ای.


شب های اول ماه هر شعری برای تو روانه می کنم از زیر قرآن رد ، از لای سجاده درآورده و راهی اش کرده ام.پشت سرش با اشک ، آب ریخته ام و در گوشش گفته ام خدا مدد کند تورا.

دیگر نمی گذارم کلماتم با لباس پاره و یا قلب خونین و یا خراش خورده و زخمین، از برابر چشمان تو بگذرند .قسم شان می دهم از من ترانه و پاکی ، و از تو زیبایی ، از من تا جانبازی برای تو و از تو لبخندهای خدایی را منتشر کنند .

بله بله خوب یادم هست.الان در مظان عمومم اما درست به همین دلیل می خواهم ساده و امن سخن بگویم می خواهم از کلماتم به جای دلتنگی ،بوی کارون بوی شادروان بوی عظمت بیاید.می خواهم با افتخار بسوی هر چشمی که می خواند واژگانی تازه نفس روانه کنم که با رشادت ، خبر مهرورزی مرا به او برسانند.می خواهم وقتی نگاه می کنند واژگانم بتوانند در برابر خیل نگاه شان تاب آورده فریاد نهفته در درون خود را به گوش شان برسانند.

البته این کلمات قرار نیست قیام کنند.می آیند تا در برابر چشمان همه شهید شوند.می آیند شرحه شرحه دل مرا نجوا کنند می آیند از طرف حریم عاشقانه و منتظر من برای ورود عشق ، دعای فرج بخوانند.

حالا با فرض اینکه تو زل زده ای به رسالت این واژگان شهید ، من خودمانی تر حرف می زنم و باز با توجه به اینکه الان پی جوی معنی درونی این کلمات مواجی ، من می توانم بگویم همه ی آنچه می جویی اینجاست. اینجا یعنی جایی که من فرصت می یابم در حالی که تو با دقت به این کلمات نگاه می کنی هر چه را سالها در انتظار وقوعش بوده ام به انجام برسانم. چرا که این کلمات قادرند در لایه های زیرین عشق عتیق ، عشق دوران های آغازین انسانی رسوخ کرده و مرا با یاد تو از کویر تف زده از کوه به خواب رفته ی خاموش از جاده های وحشی جنگل از کمرگاه خمیده دشت گذرانده به سرایش غزلی ناب در مدح تو وادارند.

من به وضوح می بینم که کلماتم ، مادر و پدر و برادر و خواهر عشقند

آنها تمام رازهای قبیله ای انسان را هویدا و اعتقادات بومی اش را یادآور می شوند .آنها از من و تو بدیهه های بسیار می سرایند و برای ابر و باد و مه و خورشید و فلک شدن هیچی کم ندارند.

من با آنها شاعر خونبار عشق شده ام تقصیر من نبود.خودشان نباید قبول می کردند.تا اینجا خیلی راه است.چرا مثل ناب ترین جویندگان زمین اینگونه در پی من راه افتادند.مگر از برق آسمان و شهادت آنهمه واژه ی قدیمی جان داده بر زمین پیش روی شان خبر نداشتند؟؟؟

حالا بیا بر این بلندی نگاه کن.آنجایند درست روبروی خورشید بایست و آنسوی دشت را نگاه کن .آنسو آنجا !! می بینی؟؟؟ می بینی؟ با اینکه هر سپیده ی دانایی ، با هزار آرزو  بیدارشان کرده از مهر تلنبار ،  و از تعلق دلم به معشوق و چگونگی پشت سر نهادن یک شب دیگر مشحون شان نموده همساز سفر روانه شان می کنم باز هم آتشفشانی واژه ی نگفته در من باقی می ماند که در آرزوی گذر از مقابل چشم ها  بال می زنند و .


پیری به من هجوم آورده بود ،پیری تمام قلعه های زندگی را یک به یک تسخیر کرده بود و آفتابِ آتش گرفته ی جوانی اندک اندک از نفس می افتاد.

کلافِ ذهنم  گره هایی را که داشت پیچ های نو می زد و در کنار سرگیجه،نومیدی نیز از حولِ من گویِ گردانی می ساخت.

تقصیر من نبود. فقط نگاهم زیر بارِ چشم های تو زمین خورده تاب نیاورده ،حس تعلق داشتنم از خود به تو تبدیل گشته بود.داشت یادم می رفت چشم هم می تواند از اشک های اضافی دامن برچیند و به جای اینکه هی گِرد شود تا لب ها بلرزند و قطرات یاغی چشم بر دشت گونه ببارند کمی هم مایل شود به اطراف و از دو سوی صورت به بالا پیشرفت کند.

شاید مقصر،قیرِ شب است که با چهره سیاهش از سرمای درون من حمایت کرده قدرت لرزش دست ها و داغی چشمها و تنگی دل را بشدت افزایش داده است.

و این یعنی حسرت طوری مرا خفه کرده که دیگر نمی توانم دانایی ام را به خدمت بیقراری ام دربیاورم حتا اگر با کمک عینک متفکرتر جلوه کنم و یا به استعانت از قلم واژگان داغ بیافرینم.

یادم می آید روزگاری چنان با خنده هام باران را به وجد می آوردم که با تمام توان بر من می بارید و هر چه بادها بیشتر بر او می تاختند بغضش را بیشتر آب می کرد تا جایی که پنجره از چکاچک قطره ها بر تن خود می نالید .

آن روزهایِ مرا  کسی به یاد نمی آورد چون نه برخلاف باد و نه در عرض آب و نه به دور آتش و نه بر سجدگاه خاک هیچ اقدام لازمی مبذول ننموده بودم و کسی یادش نیست آن بچه بیقرارِ پُرسوال که روی همه چیز مکث و توی همه چیز رسوخ می کرد من بوده ام.

اگر از کسی بپرسی چرا هیچ نشانه ای از.


آه با اینکه می دانستم از هر کجای زندگی بنویسم سرِقصه برمی گردد به یک شب هول ، به راه های رفته و نرفته ، به خیالات تودرتوی پوچ ، به ترس و لرزه ی مشغول شدن به روزمره گی و عقب نشستن از آرزوها . بخدا صاف و دقیق چون برهانی جامع و مانع می دانستم از هر کجا شروع کنم آخرش، می شود اندیشیدن به سوال چه باید کرد؟ و چه خواهد شد؟ و برای همین من سرانجام از جایی که نبود و کسی نمی دانست کجاست و به کجا می رود آغاز کردم.
ابوالقاسم غلامحيدر متولد سال 1353، پژوهشگر، نویسنده تحصیلات در رشته مدیریت جهانگردی . مشاور جوان فرماندار شهرستان شوشتر از سوی مدیرکل ی انتظامی استانداری خوزستان . دو دوره ریاست انجمن نمایش شهرستان شوشتر به مدت 4 سال از سوی رییس انجمن نمایش کل کشور . ریاست انجمن نمایش استان خوزستان 1386 . مسوول هیات بازبینی هجدهمین جشنواره تئاتر استان خوزستان از مدیر کل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان .دبیر اجرایی هجدهمین و نوزدهمین جشنواره تئاتر استان خوزستان
یقین دارم آنچه بر صحنه نمایش اجرا می شود بیانی روایی از اندیشه نویسنده و کارگردان و حرکت های آن واکنش درون کارگردان به جهان پیرامون است. گذشته از آنچه مخاطب بعنوان مهمترین مصرف کننده تئاتر به آن می نگرد عوامل نمایش اند که با هر اجرا به ترکیه ای نوین از آن رسیده نسبت خود را با هر اجرا در ارتباطی دورتر می بینند آنگونه که آخرین شب اجرای نمایش البته پایان عمر نقش های آن در ذهن عوامل نمایش است آخرین اجرای نمایش ، شبی است که گروه نمایشی ، نیم جان خود را در سالن
با اینکه نام تو یقینی بزرگ و سخنی بی تأویل است اما به ظن برخی که بویی از مولوی نبرده آند از جمله رموز تهمت و افترا ست لیکن من عصیانگرانه و به اصرار، اسرار نام تو را بر نام خودم ترجیح می دهم چرا که دوست داشتن تو نیز ترجیح تو بر من به اختیار من است . شمس من ، انت الحق» مدام زندگی ام ، تو برگزیده تربن انسانی بودی که معنای لیلایی را در جنون انسانی عشاق جهان گسترش دادی ، و مهر را به کرانه ای بیکران برای ژرف اندیشی انسان بدل نمودی تا عاشق با درک شگفتی زیبایی تو
می دانی مرا و آزموده ایم که چگونه بارها جهان را چنان به ستایش از تو لرزانده که پاییز را احضار و پهن نموده ام وسط ایام بهاری زمین ، زرد و سبز ، باهم گلاویز ، الفبای عشق، علنی و هر آدم بی شب و بی مرزی را از سرایش عشق ، بی چکامه کرده ام. باز می دانی مرا و آزموده آیم که اگر روزی روزگاری ماه ، لکه ای بی جا بر پنجره ی خانه تو بتاباند و یا از تمام باران های جهان قطره ای بی جا بر گونه ی مبارک تو بلغزد جهان را چنان اماج خط خطی واژه های صیانت کنم که از هزاران الواح

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها